ترک

ساخت وبلاگ
(از سری کامنت های خصوصی که بدون آدرس دریافت میکنم): امروز داشتم یه ویدیو میدیدم از اثر مومنتوم یا تکانه خطی. به این معنی که رفتار کوچک ما می‌تونه اثرات بزرگی روی جهان بذاره. توی اون ویدیو یه دومینو از 13 قطعه تشکیل شده بود. اولین قطعه که کوچکترین قطعه بود حدود 50 گرم بود. رد و 13همین قطعه 50 کیلوگرم(هر قطعه ۱۵ برابر قطعه قبلی) . در نهایت یه قطعه 50 گرمی یه قطعه 50 کیلویی رو انداخت.بنویسین. گرچه من گاهی میام اینجا فک می‌کنم شما کمی افراطی هستین اما شما خوب می‌نویسین. نوشته‌های شما می‌تونن اون قطعه 50 گرمی باشن ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 15:51

امروز از سرکار که برگشتم سرم رو روی پای ته تغاری گذاشتم و با همون لحنی که دامبلدور به هری التماس میکنه دیگه از اون نوشیدنی شوم وسط دریاچه به حلقش نریزه، خواهش کردم که دیگه نذاره من به اون کلینیک کذایی برگردم.. در نهایت هر دو میدونیم که چاره ایی جز به پایان بردن پیمانه ها نیست...

ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 15:51

خب قصه از اونجا شروع شد که بچه ها تصمیم گرفتن منو خوشحال و سورپرایز کنن...و یکساعتی رانندگی کردن و رسیدیم به اتاق فرار تا اون لحظه ایی که از در اصلی رد نشدیم و چراغ ها خاموش نشد باور نکردم که دارن اینکارو با من میکنن..!! بعد از اون اکیپ دوستان بودن یه اتاق فرار و منی که اینقدر جیغ میزنه که حتی آکتورهای اتاق فرارم ازش فراری ان ... از یه جایی به بعد روسریم رو توی صورتم کشیدم و بدون اینکه اطراف رو ببینم همراه بقیه از این اتاق به اون اتاق رفتم.. ولی خب این ترفندم جوابگو نبود، آخر بازی اپراتور زنگ زد و خطاب به من گفت باید تمام مسیرو برگردی و فلان شیء رو برداری... اینکه چیکار کردم و چطور رفتم و برگشتم بماند یادمه یه جاهایی ندای درونم میگفت وانمود کن که غش کردی. حقیقتا اینقدر فشار روانی حس میکردم که خیلی سخت نبود وارد فاز بیهوشی بشم..فقط از ترس اینکه مبادا همه ی اون موجودات نزدیکم بشن که ببینن چم شده دور این فکر رو خط کشیدم یادمه توی اتاق آخری خطاب به اون موجود کریه با لباس بلند سیاه میگفتم، آخه چرا اینکارو میکنی؟ خدارو خوش میاد؟!!! احتمالا طرف پشت ماسک روده بر شده.... ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 15:51

جمعه قبل همین ساعت ها از محضر بیرون آمدیم و داماد شاد قصه، ما را به بستنی دستگاهی مهمان کرد...صبرش نکشید که به رستوران برسیم، همانجا در یکی از کوچه پس کوچه های قم کاممان را شیرین کرد...شیرینی که باید غم این چند سال را میشست و با خود میبرد. چند سالی که حتی جرئت نمیکنم برای کسی شرح دهم چنان که ناباورانه است و بعید حتی برای ذهن خودم که طی این سختی ها گاهی کنار کشیدم و دست در گوش کردم که نبینم غم دوست و سختی مسیرش را.... چند روزی که مهمانشان بودم نه دلم می آمد چیزی بخورم نه کاری انجام دهم. دوست داشتم کنار هم بنشینیم، حتی اگر حرفی برای گفتن نباشد... مینشستیم تا اذان صبح با سکوت و سخن افکارمان را گره میزدیم... شرایط عجیبی بود، هنوز هم هست. ادراکم از ابعاد زندگی بازهم دستخوش تغییر شده و دوباره به این فکر میکنم این مسیر پر پیچ و خم تا کجا و تا کی میتواند ادامه داشته باشد... گاهی فکر میکنم تمام این اتفاقات بازی از پیش تعیین شده اییست که در نقطه ایی با دستور کات کارگردان به خود می آیم و بر پیشانی دست میکوبم که ای داد فریب خوردم.. گاهی هم که به واقعی بودن رخدادها فکر میکنم و از خودم سوال میکنم آیا این حجم از شگفتی طبیعیست یا خاص این دوره ی زمانی یا ناشی از پیچیدگی ها ذهنی در دیدن مسائل است... در تمام این حالت ها به نتیجه ی خاصی نمیرسم، معادله های حل نشدنی با مجهول های چندگانه که هر چقدر جلوتر میروم بر تعدادشان اضافه میشود. گاهی یک معادله بی پاسخ خودش مجهول معادله دیگری است... .............................. پ.ن: مطلب مربوط به عقد دوست عزیزم و همسر محترمشان است. ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 16:10

چند سال پیش مشکلی داشتم و از کسی کمک خواستم..ایشون هم فردی رو در شمال ایران معرفی کردن و گفتن برید پیش ایشون. خیلی دوست داشتم برم اما معذوریت داشتم، هم اینکه بعلت تنها بودن نگران بودم و نمیتونستم صددرصد اطمینان کنم و دوم اینکه اجازه رفتن نداشتم... گذشت و مثل خیلی از مشکلات که از راهی که نمیدونیم حل میشن و دیگه به چشم نمیان اون مسائل هم محو شد و اون فرد هم فوت کردن. من از توصیفات همون فرد معرف متوجه شدم که ظاهرا فرد خیلی خاصی بودن و عنایات ویژه ایی بهشون شده... امشب به معرف گفتم که باز هم از ایشون بگید و نمیدونم چطور شد که گفتن اون زمان که گفتم برید نرفتید...تعجب کردم که چرا این حرف رو زدن با اینکه شرایطم رو توضیح داده بودم... ناراحت شدم، شاید هم کمی دلم شکست، به این فکر میکنم که چرا؟! و اینکه آیا اشتباه کردم که نرفتم؟! نمیدونم واقعا ... ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 3:02